نتایج جستجو برای عبارت :

نمی دانم پس از مرگم چه خواهم شد

حال دلم خوب است یا نه؟نمی دانم،شاید تنها چیزی که می دانم این است که می گذرد...شاید حتی آن را هم نمی دانم،می گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند...تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم...دلم تنگ شده،نه برای شخصی،نه برای مکانی و نه حتی برای زمانی،حتی این را هم نمی دانم دلم برای چه چیزی تنگ است...گمراهم...سرگردانم...گم گشته ام...من...خود را...گم...کرده ام!!!
آدمی در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند
باز می خواهم از تو بگویم و این تکرار کلمات نیست، عطش عشق هست که می تراود و از درونم می جوشد. نمی دانم، نشمرده ام، نخواهم شمرد. چند بار گفته ام؟ چند بار خواهم گفت؟ که دوستت دارم. بگذار حتی بچه گانه باشد اما بگویم: دوستت دارم. بگذار عادی باشد نه شاعرانه اما بگویم: دوستت دارم. جز خدا چه کسی می داند، بعد از مرگم نگویم؟ دوستت دارم.باران می باربد و من در انتظارم تا اذان بگویند. آنگاه جا نمازم را بر می دارم و به حیاط پشتی می روم و در زیر درخت نارنج با گنجش
گر تو می خواهی، نمی خواهی مرا، خواهم ترا،
سال و ماه و روز و شب تنها ترا خواهم، ترا.
تا به حسن دیگری خواهم، که بینم روی تو،
در دعا و در نمازم از خدا خواهم ترا.
جز وفا چیزی نخواهم از جهان عشق تو،
از جهان ب یوفا، ای بی وفا، خواهم ترا.
خون بها از تو نم یخواهم، بیا، خونم بریز،
در بهای جان خود، ای بی بها، خواهم ترا.
تا ز من بیگانه ای، بیگانه ام از عقل خویش،
با دل دردآشنا، ای آشنا، خواهم ترا.
هر نفس دارم هوس، باشی تو با من همنفس،
در نفسهای پسینم چون هوا خوا
دیگر حوصله ام با من همکاری نمی‌کند، می‌دانم خسته است، به استراحت نیاز دارد، اما اکنون، در این سن، نه، اصلا حوصله ی عزیزم، همکاری لازم را با اینجانب به عمل آور، پس از مرگم به اندازه ی کافی وقت برای نبودنت هست.تو با این کم کاری ات به زندگی ام، به خودم ضربه میزنی، نزن جانِ من، نزن
 
استامینوفن کدوئین خوردم، کمی دردش کم شد لیکن نمی‌دانم این تسلی قرص است یا اراده به یه ورش شدنم!
اما راستش سرم که خلوت میشود جای زخم دوباره مور مور می‌شود، تیر نمی‌کشد فقط مور مور نی‌شود و من دارم فکر می کنم که همه‌اش بخاطر علافی بود...
بگذریم...
هی اپ‌ها را بالا و پایین می‌کنم و هی مطمئن می‌شوم بلاکم و باز سراغ اولین اپ می‌روم و تکرار... باید گذشت .. زندکی ادامه دارد بی ح ، م ، آ، و و و اما ح راستش خیلی دوستم داشت حیف شد ... بگذریم برم کپه‌ی مرگم
دانلود اهنگ کمکم کن ای خدا بدون اون بی وفا با کیفیت عالی همراه با تکست
دانلود آهنگ آرش نظم خواه بنام روز مرگم ، دانلود آهنگ غمگین آرش نظم خواه متن آهنگ روز مرگم فرا رسیده است. ... کمکم کن ای خدا بدون اون بی وفا بمونم تا انتها. آهنگ آرش نظم ...
دانلود آهنگ روز مرگم از آرش نظم خواه متن آهنگ غمگین روز مرگم فرا رسیده است همه با جامه های سیاه سرمزارم ... کمکم کن ای خدا بدون اون بی وفا بمونم تا انتها.
آهنگ فوق العاده زیبا احساسی و غمگین یار من دستش توی دست غ
کاش نیومده بودم تهران. متنفرم از خودم به خاطرش. اصلا حالم خوب نیست حتی نمیتونم راجع بهش حرف بزنم. دلم میخواد بمیرم. من حتی عرضه ی مردنم ندارم. حتی مرگم برام اتفاق نمیفته. حتی لیاقت مرگم ندارم. از همه متنفرم. از خودم از دنیا. کاش امشب تموم بشه. اینجا مینویسم شاید فقط خالی شم. وگرنه جای دیگه ای. رو ندارم. نه جاییو دارم نه کسیو. 
سلام بر بلاگری عزیزی که به وبلاگم وارد شدی و داری این مطلبمو می‌خونی، خیلی خوش اومدی به وبلاگم.
از فاطمه خانم که من رو به چالش "۱۰ کاری که قبل از مرگم که باید انجام بدهم" دعوت نمودند، مچکرم.
۱۰ کاری که قبل مرگم بهتره انجام بدم:
آدم قبل مرگش دنبال دعا و نماز و استغفار و این هاست
ولی دوست دارم بعد مرگم نامی از خودم باقی گذاشته باشم.
ولی این کارها رو انجام داده‌ام که با خیال راحت برم اون دنیا.
۱-خوشحال کردن بنده‌های خدا
۲-یادبگیرم و یاد بدهم یادگرف
صدای گوش‌خراشِ ناقوسِ کلیسا را با گوش‌های کورت بشنو! صدای شیهه‌ی کلاغ‌های پیر را با چشمانِ پلیدت ببین! دستانی که به سمتِ پروردگارت برای نابودیِ دیگران دَرهَم گِره کرده‌ای، سَرانجام خرخره‌ی بی‌جانِ دیگری را نشانه خواهد رفت. چه چیزی درونِ تاریکی خرخره‌ی نازکِ تو را نوازش خواهد داد؟ من همان سایه‌ی مرگم که همانندِ بختکی ثقیل، درونِ سیاهی، لاشه‌ی بی‌جانِ تو را با چشمانی باز، نشانه خواهد رفت. چشمان پلیدت را بیشتر باز کن تا دریابی چگونه ب
کم‌کم حس می‌کنم که دارم دیوانه می‌شوم. بند بند وجودم درد می‌کند. تا به حال در زندگی‌ام اینطور کلافه و مستاصل نبوده‌ام. نمی‌دانم باید چه‌کار کنم. نمی‌دانم با این همه خشم و نفرت چه‌کار کنم. حس می‌کنم که می‌توانم خرخره‌ی آدم‌ها را بجوم. هنوز بغض دارم. نمی‌دانم باید به کجا فرار کنم. نفسم تنگ است. نمی‌دانم چه کنم. نمی‌دانم که باید به کجا پناه ببرم. نوشتن هم حالم را بهتر نمی‌کند. و این یعنی فاجعه. یعنی دیگر خاکی نمانده که سرم بریزم.
خواستم بدانی که حالا دیگر من مرده‌ام. نه که امروز مرده باشم، چند روزی هست که مرده‌ام، اما وصیت‌نامه‌ام را حالا پس از مرگ می‌نویسم. حالا که چند روزی گذشته و بهتر باور کرده‌ام که مرگ چیست. نه که از قبل به نوشتنش فکر نکرده باشم، که بارها و بارها فکر کرده‌ام که اینجا چه باید بنویسم، اما تا آخرش هم ندانستم چه بنویسم که سزاوار این مرگ باشد. گذاشتم بمیرم و بعد بنویسم. اما حتی حالا هم چیزی فرقی نکرده، وصیت‌نامه‌ام می‌شود همین خزعبلات درهم. اما
می‌دانم، خیلی وقت بود ننوشته بودم. دست و دلم نمی‌رفت به نوشتن، و هنوز هم نمی‌رود. ولی هفته‌ی پیش به خودم آمدم و دیدم بلاگ را باز کرده‌ام و می‌نویسم. نوشته‌ی بیو را تازه به روز کردم، بیست و سه ساله به جای بیست و دو. با چند ماه تاخیر. ولی چرا ننوشتم؟ چرا ا می‌نویسم؟ آیا بیشتر خواهم نوشت؟ راحت‌تر است که جوابی ندهم. اینجا خانه‌ی من است، می‌توانم حتی سال‌ها خالی بگذارمش و هر از چند گاهی برگردم و دستی به سر رویش بکشم. این کنترل نسبی روی داشته‌
آن‌شکلی تشنه‌ی کلمات مستقیمِ تو ام که هرکس نداند، می‌گوید کلمه‌ای، سیل است بر عطش و آتشِ درونم که تویی ناجی من، پس بده عزیز و بر این ضعیف رحم بیار... اما نیستی. من می‌دانم که کلمه‌ای کافیست تا در این تمنا غرق بشوم. روح آدم که هرچه فروتر رود و بیش‌تر در عمق بماند، خفه نمی‌شود ؛ فقط بیش‌تر دردش می‌آید. حالا تو بیا و کلمه‌ای هم انفاق نکن؟ بدهی، ندهی، مرگم تویی که زنده نگاهم می‌داری.
ریاضی مهندسی اما نشسته میانِ من و تو، بیش از تو عذابم می‌ده
من اما می‌دانم که روزی، نه چندان دیر، لابلای بیهودگیِ روزها و بی‌فایدگیِ شب‌هایم، مجبور خواهم شد همان کلماتی را برایت بنویسم که "احمد عارف" برای "لیلا"ی دوست‌داشتنی‌اش نوشت: پس می‌خواهی ازدواج کنی؟ حتما عاشقش شده‌ای. امیدوارم خوش‌بخت بشوی." تف....
بنظرم اگر کسی را دوست داشته باشید نمی توانید سکوت کنید. من چند بار خواستم مدتی سکوت کنم اما نتوانستم. نمی دانم اگر چیزی نمی گفتم، می آمد و می پرسید: محمد اتفاقی افتاده؟! نمی دانم فقط می دانم سکوت الان اش تحمل ناپذیر است. چیزی نمی گوید، فقط گوش میگیرد. اگر چهره به چهره بودیم می دانستم بیابم این سکوت اش چه معنی را می دهد اما الان برایم غیرقابل تشخیص است. نمی خواهم بپرسم: اتفاقی افتاده؟ می خواهم‌ در انتظار بشینم و من بگویم او بشنود. او روزی سکوت اش
تو را می خواهم و دانم که هرگز  به کام دل در آغوشت نگیرم تویی آن آسمان صاف و روشن من این کنج قفس مرغی اسیرم ز پشت میله های سرد تیره نگاه حسرتم حیران به رویت در این فکرم که دستی پیش آید و من ناگه گشایم پر به سویت در این فکرم که در یک لحظه غفلت  از این زندان خاموش پر بگیرم به چشم مرد زندانبان بخندم کنارت زندگی از سر بگیرم در این فکرم من و دانم که هرگز مرا یارای رفتن زین قفس نیست اگر هم مرد زندانبان بخواهد  دگر از بهر پروازم نفس نیست ز پشت میله ها هر ص
به دعوت دوستان عزیزم سیدجواد و آقا حامد همچنین به ایده ی خود سیدجواد، با مطلبی تحت عنوان 10 کاری که باید قبل از مرگم انجام بدم در خدمتتون هستم (سیّد یه تخفیفی می دادی، 10 تااااا :| )
این روزها آدم خودش هم نخواد، بلطف کرونا و استرس هایی که به مردم دنیا وارد کرده ناخودآگاه به یاد مرگ میفته! بدا به حال منی که از این همه اتفاق عبرت نمی گیرم. این چالش فرصت خوبی شد که بیشتر به مرگ و آمادگی قبل از اون فکر کنم.
ادامه مطلب
در این دنیا که همه سگ دو می زنند تا چیزی بشوند، تو دنبال "هیچ" شدن باش. فانی محض شو. فرض کن مرگ حالا آمده است و تو آرام آرام هرچه داشته داده ای و تمام. نه بسته دل به هیچ کس، نه بسته جان به هیچ جا. رها باید شد ازین همه کثرت، رها. مثل آنکه می گفت، "در عدم افکندم آخر خویش را/ وا رهاندم جانِ پر تشویش را". نیّت کن که می خواهم در بین این همه هیچ نخواهم‌، به هیچ چیز نرسم، هیچ آرزویی، هیچ گفت و گویی، مطلقاً هیچ باشم. آنچه گفته اند و فرض است را انجام دهم و تمام. ت
اینروزهایم را نمی توانم با گذشته ام مقایسه کنم، روزهای پر رفت و آمد و شلوغ، متاسفم از اینکه بلاگری را دنبال می کنید که اینروزها ناتوان از نوشتن است. نمی دانم چه روزی اما روزی بر خواهم گشت و از خورشیدی ‌خواهم گفت که عاشقانه می آید و دل شکسته می رود. از نسیمی که دیگر کسی در انتظار خبری از او نیست...
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
محدثه، اگر کسی به خواستگاریت آمد، بهش بگو اگر به اندازه مرگ تو را دوست دارد، بماند. زیرا فردا مرگ عاشقانه ای خواهد داشت.
محدثه، اگر قصد کردی عاشق پسری جز من شوی. قبلش به من تماس بگیر و بهم بگو چگونه خودکشی رو دوست داری. من حتی می خواهم نحو مرگم را دوست داشته باشی.
محدثه، اگر روزی فهمیدی دوستم نداری. بهم نگو و این خیانت را بهم بکن. بگذار روز های بیشتری حس کنم دارمت.
محدثه، اگر ثانیه ای گذشت و دلت برایم تنگ نشد. آرام زیر گوشم بگو. تا آنقد بهت نزدیک ب
از چند روز پیش شاید نه ام به بعد یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا تتریس جورچین می کنم یا وقتی از زور درد گردن دستم را می بندم و آویزان گردنم می کنم و دیگر کار خاصی ندارم انجام بدهم گوله گوله اشکم سرریز می شود. دقیقا هم نمی دانم چه مرگم است. هی به ذهنم خطور می کند اگر چنین بود چنان می کردم. اگر فلان بود بهمان می کردم. اگر می شد.. اگر می توانستم.. و از این دست افکار هی در ذهنم متبلور می شود و از چشمم فرو می چکد.
در این روزهایی که از همیشه عجیب‌تر هستند، اولین بار است که حالم این چنین عادی می‌نماید. می‌خواهم این لحظه‌ها را ثبت کنم. این‌ها باید بمانند. اولین بار است که دلم نمی‌خواهد چیزی را بفهمم یا کشف کنم. فقط می‌خواهم باشم. با تمام وجودم، هر چقدر که توانستم. می خواهم یادم بماند که چه ساده تا اوج می‌روم اما نمی‌خواهم معنی این را بدانم. می‌خواهم احساس کنم این را که با تمام وجودم دارم احساس می‌کنم. اولین بار است که پیشیمان نیستم، حسرت‌زده نیستم،
همان لحظاتی که آدم فکر میکند یکی از بنده های خوب خداست، ندانسته دارد سقوط می کند. نمی دانم چه حکایتی ست. نمی دانم چرا‌. فقط می دانم هر بار که ظنم به خودم خوب شد، بعد از یک بازه ی زمانی تبدیل به آدم افتضاحی شدم. مثل حالا. 
 
 
 
 
منی که لفظ شراب از کتاب می شستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد ...
نه به فکر زرادخانه های هسته ایمنه آب شدن یخچال های قطبی نه بازماندگان خلاف داعشنه جنگ جهانی سومهر چه هم سر خاورمیانه می آیدبگذار بیایدبه من چه
من چه می دانمدر فکر ولادیمیر پوتینچه می گذردمن چه می دانماون چرا پای میز مذاکره نشستو یا عمر البشیر چند سال در رأس قدرت بود؟!من چه می دانمتعداد تفنگ های تولیدیکارخانه های اسلحه سازی رامن که سر از کار سیاستمدارها در نمی آورم
من حق انتخاب دارممی خواهم تلویزیون را خاموش کنمرادیو را ببندمروزنامه را گوش
باید عشق به جا آورده شود. اگر جان بخواهد، بخواهد. تن چه می‌خواهد؟ عشق را تن چه کار؟ تن را نگاه دار چنان، تا عشق به جا آری. 
جهان از کف دست چون دود بر می‌خیزد. ناآشنایی را خوش است. ناشناسی را شناختن خوش است. ندانسته را دانستن خوب است. خوب است؟ نه؛ درست است، مهرآمیز است و حقیقی. تنها ناآشنا حقیقت است. 
من شناس نمی‌شناسم. خاص نمی‌شناسم و عام نمی‌دانم. تنها آن به‌خود‌تپیده می‌دانم که از خویش فرو ریخته است. 
در خرابات می‌گذرم، از میان این دنیای خ
خیلی بامزه است. همهٔ ابتکارها و ایده‌های عالم، در دوران بچه‌داری به سر آدم می‌زند. خروارِ وقت را آدم مفت مفت بر باد می‌دهد، اما اپسیلون زمان به‌جای مانده وسط بچه‌داری را هزارپاره می‌کند و به هزار کار هم می‌رسد! انگیزه صد برابر! برنامه درست و مرتب؛ هرچند همیشه به هم بخورد، ولی هست. تو آدم برنامه دار و مرتبی هستی. نمی‌دانم برای همه همین‌طور است یا نه، اما من در فشارها و فشردگیها بهترم. انگار تازه می‌دانم چه فکری دارم و چه می‌خواهم بکنم. س
دانلود اهنگ کمکم کن ای خدا بدون اون بی وفا با کیفیت عالی همراه با تکست
دانلود آهنگ آرش نظم خواه بنام روز مرگم ، دانلود آهنگ غمگین آرش نظم خواه متن آهنگ روز مرگم فرا رسیده است. ... کمکم کن ای خدا بدون اون بی وفا بمونم تا انتها. آهنگ آرش نظم ...
دانلود آهنگ روز مرگم از آرش نظم خواه متن آهنگ غمگین روز مرگم فرا رسیده است همه با جامه های سیاه سرمزارم ... کمکم کن ای خدا بدون اون بی وفا بمونم تا انتها.
آهنگ فوق العاده زیبا احساسی و غمگین یار من دستش توی دست غ
..آخر این بغض خفی را علنی خواهم‌ کردو حرم سازیتان را شدنی خواهم‌کردمن به تنهایی از این جام نخواهم‌نوشیدهمهٔ اهل جهان را حسنی خواهم‌کردتا همه مردم دنیا بچشند از کرمشهمه را از نظر فقر، غنی خواهم‌کردهمه‌جا از حرم خاکی او خواهم‌گفتکربلا را و نجف را مدنی خواهم‌کردمیشود دید چه خون دلی از غم خوردمسنگ دل را که به یُمنش یَمنی خواهم‌کردآرزو نیست، رجز نیست، من آخر روزیوسط صحن حسن سینه‌زنی خواهم‌کرد
سید محمد رضا موسوی 
 
.................................
شای
رهروان خسته را احساس خواهم داد 
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت 
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت 
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 
سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد 
چشم ها را باز خواهم کرد ... 
*
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد 
دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند 
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .
گوش ها را باز خواهم کرد ...
*
آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت 
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 
سوی خورشیدی
سلام  عزیزم 
سلام مهربانم 
سلام عشق پاکم
سلام عزیزی که نیستی توی زندگیم
سلام مهربانی که عاشق غرورت خواهم شد
سلام عزیزی که نامت را نمی دانم 
ولی می دانم زیباست
سلام عشق پاک من
این روزها 
همه جا را نگاه می کنم 
شاید شاید شاید 
تو را بیابم 
اما نیستی 
مثل این که رویایی هستی که قرار است به واقعیت تبدیل نشوی 
چقدر دلم تنگ شده برای چشمانت 
چقدر دلم تنگ شده برای دستانت 
چقدر دلم تنگ شدن برای لحظه هایی که صدایم بزنی و من بگویم جان دلم 
این وزها را نم
آدم ها برای زندگی‌شان تصمیم های قشنگی می‌گیرند! اما مسیر از ایده به فعل رسیدن آنقدر طولانی‌ست که ده بار در این مسیر می‌زایید، بیست بار می‌چایید، سی بار می‌رینید... آری، دقیقن ! برای بار سی‌ام ریده‌ام... . و نمی‌دانم چرا خسته نمی‌شوم؟ چرا رویم کم نمی‌شود؟ چرا کسی نیست گوش‌م را بپیچاند؟ چرا سرم نمی‌شکند با این همه سنگ؟ چرا یکی نیست دستم را محکم بگیرد و بگوید هییییس، آرام باش، بنشین، رسیدی... . دارم می‌جنگم، به جان خواهر مادرم هر سکانس و هر
مرا صدا بزن، فرزندم. منم پدرت. بیا و لحظه ای در کنار این فرسوده، اوقاتی را طی کن. بیا و لختی در آغوش پدرت، محبت را تصور کن. ناراحت نباش نمی خواهم هم سان پدران نصیحتت کنم اما در جیبم شکلات های خوشمزه ای دارم. می خواهم بگویم چقدر دوستت دارم. بیا، فرزندم. نمی خواهم بخاطر اشتباهاتت تنبیه ات کنم. می خواهم با همدیگر درستشون کنیم. می خواهی از این روزها برایت بگویم؟! مادرت را یافته ام، همدیگر را دوست داریم. از او دور هستم ولی او از من مراقبت می کند و می گو
بدجوری رو مخمه..
این روان پزشکی..
علاقه م به روانشناسی ..ب موضوعاتش...
اینکه دوس دارم کتاباشو بخونم...
اینکه حاضرم بخاطر یادگرفتن مطالبش برم اونور و بیام و سرآمد باشم و خدمت کنم ...
دوس
دارم کارل یونگ دوم باشم...دوس دارم کتابی ازم باشه بعداز مرگم مص ابراهیم
هادی ک زندگی ادم رو بهتر کنه ....دوس دارم بعد مرگم هم موثر یاشم...
باید بیشتر درموردش تحقیق کنم..
فعلا میدونم ک کلی ایده و فکر اومد ب ذهنم..
کارکردن
توی کلینیک ها ...دعوت کردن یکی ب زندگی بهتر...توسعه
بدجوری رو مخمه..
این روان پزشکی..
علاقه م به روانشناسی ..ب موضوعاتش...
اینکه دوس دارم کتاباشو بخونم...
اینکه حاضرم بخاطر یادگرفتن مطالبش برم اونور و بیام و سرآمد باشم و خدمت کنم ...
دوس
دارم کارل یونگ دوم باشم...دوس دارم کتابی ازم باشه بعداز مرگم مص ابراهیم
هادی ک زندگی ادم رو بهتر کنه ....دوس دارم بعد مرگم هم موثر یاشم...
باید بیشتر درموردش تحقیق کنم..
فعلا میدونم ک کلی ایده و فکر اومد ب ذهنم..
کارکردن
توی کلینیک ها ...دعوت کردن یکی ب زندگی بهتر...توسعه
درد می‌کشم که خودم را در سی‌سالگی تصور می‌کنم، در قله‌ی هرچیزی که آدم‌ها می‌خواهند باشند و می‌دانم که باز هم هرشب، موقع مسواک زدن، روی روشوییِ سرامیکی خم خواهم شد و دست‌هام را اهرم خواهم کرد که نیفتم و خواهم گریست. بعضی شب‌ها که بهترم، فقط به ردِ زیبای اشکها چشم خواهم دوخت. 
احساس می‌کنم زندگی‌م در تصرف دیوانه‌سازهاست. احساس می‌کنم دیوانه‌سازها من را در آغوش گرفته‌اند و همه‌چیز شده مثلِ همان توصیفی که رون ارائه می‌داد: « برای یک‌
رسولم میبینم که آن ها تو را دروغگو خطاب می کنند. می دانم که به تو می گویند چرا مثل فرشتگان نیستی و چون آدمیان در بازار قدم میزنی. رسولم می دانم که غصه ی مهجوری قرآن در میان قومت  را می خوری. رسولم گمان نکن که آن ها خواهند شنید یا چیزی درک خواهند کرد. نه هرگز! آنها مانند چهارپایان می مانند، حتی از آن هم بدتر. رسولم غصه نخور، من همه چیز را می دانم، تو را و قلبت که محل هبوط قرآن است، خود در آغوش خواهم گرفت.



+برگرفته از تمام سوره فرقان که گویی خداوند
عزیزدلم! خدا تو را چند روزی به زمینیان امانت داد تا بدانند که راز آفرینش زن چیست؟ و رمز خلقت زن در کجاست؟ و اوج عروج آدمی تا چه پایه بلند است. می دانم، می دانم دخترم که زمینیان با امانت خدا چه کردند، می دانم که چه به روزگار دردانه رسول خدا آوردند، می دانم که پارۀ تن من را چگونه آزردند، می دانم، می دانم، بیا! فقط بیا و خستگی این عمر زجرآلوده را از تن بگیر!
 
+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی
 
این روزا خیلی به مرگ فکر میکنم...
خیلی زیاد...
به روز مرگم فکر میکنم...
به اینکه در لحطه مرگ چقدر ناتوان و بی دست و پا میشم...
چقدر نمیشه ازش فرار کنم...که یک لحظه تبدیل میشم به تلی از گوشت و استخون که حتی نمیتونه یک میلی متر قدم از قدم برداره...که حتی نمیتونه خودشو از نامحرم بپوشونه که حتی نمیتونه...هیچی!
که مثل این دوستانی که تو هواپیما زنده زنده سوختن...هیچ کاری از هیچ کسی برنمیاد و تسلیم تقدیر الهی میشم...پدر و مادر ..یا بچه و همسر ...شاید!هیچ کس نمیتو
سلام خدای مهربان ما!من باز کارم به شما افتاده که دارم صدایتان میکنم ، می‌دانم چقدر بد هستم! میدانم همین یک ماه پیشتر چطور هر صبح و هر شب اشک ریختم و ازتان خواهش کردم من را از آن بحران دربیاورید و شما که خواسته و اشک هایم را دیدید مثل همیشه آن را به من بخشیدید! ولی من دیگر یادم رفت.راستش برایم سخت است که رک به‌تان می‌گویم کاش راه فراری بود تا بگویم یادم نرفتید اما خودتان که می‌دانید من آن دختر کوچک بی معرفت شما هستم.چند روز گذشته حتی رویم نشد ب
۱- میرم فن ساین بی تی اس و بایسمو بغل می کنم...
۲- میرم تک تک رفیقای بیانم رو پیدا می کنم...عشق جانم که جای خود داره:) ایشون رو پیدا کنم انقدر بوسش می کنم که ذوب شه... ^^ دختر خوشگلمking army رو پیدا می کنم و باهاش کلییی حرف می زنم ❤
۳- میرم پیش تمااام کسایی که اذیتم کردن و ازشون بدم میاد و همه ی احساسمو نسبت بهشون میگم...خسته شدم انقدر تظاهر کردم هیچ حسی بهشون ندارم. ازشون متنفررررممممم
۴- میرم پیش مامان بزرگم اعتراف می کنم کلید کمدی که توش شکلات قایم می ک
این وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم می‌اندازد.ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. این بیهودگی عین این ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده می‌کنی توی هوا که بی سمت‌اند. نمی‌دانم دیشب بود یا کِی که آنقدر این شدید شده بود که هربار، فورا زل می‌زدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافه‌شان کرده‌م. پشتِ پرت مخفی می‌شوی. نمی‌دانم این چه کار بیهوده‌ای ست که می‌نویسم و اینجا می
با تمامی قلب شکسته ام با تمامی در هایی که بسته ام با تمامی راه هایی که به بن بست رسیدند با تمامی پل هایی که پشت سرم خراب کردم من اسیر  تویی هستم که در خواب و بیدار ندیدمت من زندانی دستانی هستم که نگرفتمشان و مبتلای دیوانه چشمانی که نمی دانم چه رنگی هستند 
نامت را نمی شناسم اما چه طور در گرگ و میش خیانت حضور نامرئی ات را احساس می کنم کاش می توانستم از یاد ببرمت اما در من زندگی می کنی بی ان که بخواهم 
غریبه ی خواستنی وقتش رسیده که باز ایی خسته شدم
ابرهای تیره آسمان زندگی‌ام را پوشانده. خسته‌ام. تعطیلات فرجه‌ها را از شنبه‌ی هفته‌ی پیش برای خودم آغاز کرده‌ام و بیش‌تر از ده روز می‌شود که کلاس‌ها را شرکت نکرده‌ام. به قول دوستی، عملا دچار تعارض داخلی شده‌ام. حضور در خوابگاه را هم نمی‌توانم تاب بیاورم... اما جایی را هم ندارم که بروم. نمی‌دانم راه درست و غلط کدام است. خسته‌‌ام.
دیروز خواستم از واقعیت فرار کنم. بی‌هدف سوار اتوبوس شدم و به اصفهان رفتم. نمی‌دانستم کجا باید بروم. نمی‌دا
نمی خواهم پارچه ی ابریشمی باشماشرافی و غمگینمی خواهم کتان باشمبر اندام زنی تنومندکه لب هایشوقت بوسیدن ضربه می زنندو نگاهشوقت دیدن احاطه می کندتمامی این روزها دلگیرندمن جغد پیری هستمکه شیشه ای نیافته ام برای تاریکیمی ترسم رویایم به شاخه ها گیر کندمی ترسم بیدار شوم و ببینمزنی هستم در ایرانافسردگی ام طبیعی استاما کاری کن رضا جان پاییز تمام شودنمی دانم اگر مرگ بیایداول گلویم را می فشاردیا دلم راآن روز کجای خانه نشسته بودمکه می توانستم آن هم
خدایا! می دانم که کم کاری از من است خدایا! می دانم که من بی توجهم خدایا! می دانم که من بی همتم خدایا! می دانم که من قلب امام زمان (عج) را رنجانده ام، اما خود می گویی که به سمت من بازآیی آمده ام خدا! کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم. @mdafeaneharam2
دوست دارم در جمع باشم.دوست دارم در تمام این جمع‌ها باشم.دوست دارم که دوست‌هایی داشته باشم و تنها نباشم.
تلاش می کنم.تلاش می کنم و باز هم تلاش می کنم.
در نهایت روزی موفق خواهم شد.روزی مثل این‌ها می شوم و در آن روز من تنها کسی خواهم بود که می‌دانم رنگم اینجا ناشناخته‌ست.
 از روزهای رفته و نیامده چه می‌خواهی؟ 
فقط می‌خواهم خوش‌حال باشم و بدانی یا نه، خوش‌حالی من بسته‌ست به نگاه تو. می‌خواهم بدانی، در هر لحظه‌ای که گذشته تمام جان و توانم را گذاشته‌ام که تو از آن‌چه می‌کنم راضی باشی. باور کن که هرلحظه از زندگی‌ام تا به حالا بهترینی بوده‌ام که در توان داشته‌ام. باور کن که هیچ‌وقت تو را فراموش نکرده‌ام. زندگی کرده‌ام که تو در لحظه‌هایم جاری باشی. مرا ببخش که کافی نبوده‌ام. مرا ببخش که خوب نبوده‌ام. مرا
گاهی از خواب که بلند می شوم سرم سنگین است. روی گردنم سر احساس نمی کنم یک چیز گرد پر از یک چیز سنگین مثل گچ اسفنجی یا سیمان که حباب هایی داخل آن گیر افتاده باشند حس می کنم. حباب ها میلیون های خواب های عجیب و غریبی است که دیده ام و هنوز نترکیده اند و محو نشده اند.  میلیون ها خواب در یک ساعت که بیداری هم لا به لایش غلت می زده است. 
خواب هایم ارغوانی است تنهایی ام مثل دشتی است سبز که هیچ کس ذر آن نیست ، خودم هم نیستم. یک دشت و یک دشت سبز و بدون تنوع رنگ و
امروز که دیدمت، احتمالا نخستین دفعه‌ای نبود که چهرۀ حیاتمندت در چشمانم جای ‌می‌گرفت. شاید پیش از این‌ها در رویایی با همدیگر رویارو شده بودیم. و یا شاید اصلا تعبیرِ خوابِ پرواز و پرندگیِ دیشبم هستی. نمی‌دانم؛ اما با تو غریبگی ندارم و می‌خواهم در آغوشت بگیرم. راستی، تو هدیۀ کدام زمانه‌ای؟ انگار نه دور هستی و نه نزدیک و یا شاید هم دور هستی و هم نزدیک. نکند در این‌شهرِ موّاج، تو چون آبی که بر جویباری می‌گذرد، از کنار پاهای سرگردانم، با زمزم
من با آنها چه تفاوت های دارم، زمانی که به یک شکل می گوییم: دوستت دارم. آنها دوستت دارند می گویند تا تو خوشحال شوی اما من می گویم تا قلبم دیگر در انتظار گفتن نباشد. آنها ادعا خواهند کرد با گفتن: دوستت دارم، هر چیزی برایت فراهم کنند. اما من چنین ادعایی نمی کنم. زمانی که می گویم: دوستت دارم، بگویی: بمیر، خواهد مرد. بگویی: اشک بریز، دریا خواهم شد. معیار آنها را در دوست داشتن تو نمی دانم، نمی دانم روزی تغییر خواهد کرد یا نه. اما معیار من قلب من است. تو ان
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
نمی‌دانم چرا این عنوان را برای این متن انتخاب کردم. چون الان .... در خانه هستم و شب هم هست اما تاریک نیست. زیر لوستر ۶ چراغ پشت میزناهارخوری نشسته‌ام و به جای خواندن مقاله‌هایی که فردا عملاً از آن‌ها امتحان دارم، دارم این را می‌نویسم...
امید‌هایی که به پوچی رفته‌اند. منتظرم که محمد به خواب برود تا بروم و فیلم‌هایم را تماشا کنم. نمی‌دانم کی می‌خواهم آدم شوم.
درست فهمیدی... این متن راجع به تو نیست. همه چیز راجع به تو نیست. آره، خیلی این حرفم شاع
داشتم فکر می‌کردم اگر یک نفر درباره‌ی "سیاه‌ترین کاری که در زندگی‌ام کرده‌ام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کرده‌ام؟ بارها سعی کرده‌ام برادر کوچک‌ترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکت‌های مدرسه دری وری نوشته‌ام؟ برای دوستانم سخنرانی‌های امید بخش کرده‌ام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد برده‌ام؟ حرف‌هایی زده‌ام که خودم هم باورشان نداشته‌ام؟ همین؟
همیشه سعی کرده‌ام "دختر خوب مامان" باشم و حالا
داشتم فک می‌کردم اگر یک نفر درباره‌ی "سیاه‌ترین کاری که در زندگی‌ام کرده‌ام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کرده‌ام؟ بارها سعی کرده‌ام برادر کوچک‌ترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکت‌های مدرسه دری وری نوشته‌ام؟ برای دوستانم سخنرانی‌های امید بخش کرده‌ام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد برده‌ام؟ حرف‌هایی زده‌ام که خودم هم باورشان نداشته‌ام؟ همین؟
همیشه سعی کرده‌ام "دختر خوب مامان" باشم و حالا
خدای متعال را بی‌نهایت شاکرم که توفیق سربازی ولایت امر را به من داد. توفیق داد تا در عصری باشم که با معاویه‌های زمان و شیطان‌های بزرگ بجنگم. جنگیدن علیه شیطان بزرگ آمریکا یک توفیق و یک کار بزرگی است که هم شهدا خوشحال می‌شوند و هم آقا.
خواسته بزرگ این حقیر مرگ در راه حق است که انتظار آن را می‌کشم. ناامید نمی‌شوم زیرا باخدایم پیمان بسته‌ام تا به‌وقت خودش به یاران شهیدم بپیوندم. از خداوند مهربانم می‌خواهم جزء کاروان شهدا باشم. گرچه دیر شده
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
داشتم فک می‌کردم اگر یک نفر درباره‌ی "سیاه‌ترین کاری که در زندگیام کرده‌ام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کرده‌ام؟ بارها سعی کرده‌ام برادر کوچک‌ترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکت‌های مدرسه دری وری نوشته‌ام؟ برای دوستانم سخنرانی‌های امید بخش کرده‌ام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد برده‌ام؟ حرف‌هایی زده‌ام که خودم هم باورشان نداشته‌ام؟ همین؟
همیشه سعی کرده‌ام "دختر خوب مامان" باشم و حالا نه
دوستی دارم که رازی دارد و این راز به طریقی بدون اینکه بخواهم به گوش من رسیده است و آن دوست از این موضوع بی خبر است. بعد هر از چندگاهی که با هم حرف می زنیم او از دوره ای از زندگیش حرف می زند که خیلی سخت بوده ولی ادامه نمی دهد که چرا و چطور و من هربار می دانم از چه حرف می زند و او نمی داند که من می دانم و من هر بار از این دانستن خودم و ندانستن او معذب می شوم.  این روزها سوال اخلاقیه من از خودم این است که باید به او بگویم همه چیز را می دانم یا بگذارم در هم
امروز از اون روزهای لعنتی ه که باید اونقدر خودمو به در و دیوار لحظه ها بکوبم تا رنج درونم به حد قابل تحمل برسه .
از همه ی راهها کمک میگیرم .
قدم میزنم تا بفهمم چه مرگم شده . احساساتی میشم و ...بعد بلند بلند با خودم حرف می زنم .البته نه با خود_ خودم ... و اشک هام روان میشه و می رسه به مویه ...
سردم میشه . چشمام میسوزند. بدنم دچار درد غریبی میشه .
یک تکه کاکائو تلخ برمیدارم تا موقتا گرسنگیم را رفع کنم .میرم سراغ گوشی موبایلم  . عینک میزنم و میام اینجا تا از ا
وقتی با شرایط نا خواسته مواجه می شوید و در نتیجه احساس بدی به شما دست می دهد، اگر عامدانه بگویید: من می دانم چه چیزی رو نمی خواهم...آنچه می خواهم چیست؟ ارتعاش وجودتان، که تحت تاثیر کانون تمرکزتان است، کمی تغییر خواهد کرد و موجب می شود مرکز توجهتان نیز تغییر بکند.
 
وقتی همچنان از خودتان، از دیدگاه پیوسته در حال تغییرتان بپرسید: من چه می خواهم؟ سرانجام در وضعیت خشنودکننده قرار می گیرد- زیرا نمی توانید پیوسته از خود بپرسید که خواهان چه چیزی هستی
معمولا دعای سحر رو جور دیگه ای ترجمه می کنن که معنیش خیلی فرق داره ولی با همین سواد کم عربی که دارم حس می کنم درستش اینه :
خدایا از تو زیباترین زیبایی هایت را می خواهم ، حال آنکه تمام زیبایی های تو زیبا هستند ، پس من تمام زیبایی هایت را می خواهم ...
خدایا از تو وسیع ترینِ رحمت هایت را می خواهم ، حال آنکه تمام رحمت های تو وسیع هستند ، پس من تمام رحمت های تو را می خواهم ...
خدایا ...
و خدایا من چیزی را از تو در خواست می کنم که [می دانم] در همین هنگامه ی درخ
شاعر چه کند اینجا، من شعر چه می‌دانمیک شعر نگفتم من در عمر پریشانم
من طبل خداوندم، فارغ ز همه بندم همبال عقابانم، همنعره‌ی شیرانم
گفتند که تو اینی،‌ گفتم که نه من اینم گفتند تو پس آنی، گفتم که نمی‌دانم
دانم که چو دریایم، می‌خیزم و می‌آیمکشتی خداوندی در بحر غزل رانم
من شعله به کف دارم، جان قلمم آتشهر سو قدمم آتش، من مشعل یزدانم
ترسی تو ز من؟ حقّت! ترس تو دم لقّتسوی تو چه می‌آیم، بقّ تو چه می‌خوانم
تا اوج فلک رفتم، آن اوج مرا کم بوددر جان م
می دانم دنیا چگونه است اما نمی دانم چرا تا این اندازه ساده ام ....
نفس عمیق میکشم زندگی میکنم رشد میکنم و هر روز از روز گذشته پر بار تر می شوم اما گاهی در این میان احساس میکنم قلبم دیگر نمی تپد .و درست در همین لحظات است که میفهمم دیگر آن آدم گذشته نخواهم شد ... 
چرا اینقدر زود دارم بزرگ می شوم ؟! آخر به چه قیمتی ؟! آخر چرا بعضی از چالش های زندگی تا این اندازه وحشتناک و درد آور است ؟
 
ای تف تو روی‌ت بشر که بعد این‌همه سال فخر و کبر و کثافت‌بازی‌های علمی هنوز نتوانستی بفهمی چه مرگ‌ت است. بعد این‌همه کندوکاو در ذهن و قلب و جان و روحت نتوانستی بفهمی دقیقا کجای کار می‌لنگد که این‌طور تمام روز یک گوشه افتاده‌ای و ذهنت قفل کرده رو هلاجی آدم‌های دیگر. سال‌ها نتوانستی با آدم‌ها حرف‌ت را بزنی، گله کنی، فریاد بزنی، پشیمان شوی، گریه کنی، امروز می‌بینی با خودت هم نمی‌توانی درست و حسابی حرف بزنی. شاید هم زیادی یقه‌‌‌ء این ب
 
 
 همه چیز از فایده افتاده است انگار... نه از سکوت و نه از تکلّم آبی گرم نمی‌شود... می‌توانم برای سالها با خودم عهد ببندم که صم بکم باشم ولی آخرش چه؟ باید چه کرد؟ می‌خواهم بنویسم چیزی را که نمی‌دانم چه چیزی است و جالب اینکه می‌نویسم و نمی‌دانم چرا، فایده‌اش چیست؟ سکوت می‌کنی که چه چیز را بگویی، سکوت می‌کنی که چه چیز را نگویی، می‌خواهم فریاد بزنم امّا عارم می‌آید، دیگران چه گناهی کرده‌اند که با لحن نخراشیده‌ی گنگ من از خود بیخود شوند؟
دقیقه های طولانی به خط صاف و چشمک زن روی صفحه سفید خیره شدم. واقعا نمی دانم چه باید بنویسم. نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم. خودم را نمی دانم. دنیا را نمی دانم. هرچیز که به آن باور دارم را نمی دانم. حتی نمی دانم که دارم ژست میگیرم یا این واقعیست. نمی دانم شما الان درباره من چه می گویید. نمی خواهم بدانم
از اول بهمن من همین بوده. چرا. این هفته شلوغ بود. اما من...نمی دانم.
مغزم دارد مرا به جاهای عجیبی می برد. بگذارید ارام آرام شروع کنم به گفتن.
ببینید. شاید ای
 
 
 
قصد داشتم از کتابخانه، کتابی از شیرکو را بگیرم، متاسفانه نداشت. یک سری به ویکی شیرکو زدم و خیلی از این متن خوشم آمد. البته باب آشنایی با شیرکو را جناب اگیر در گودریدز باز کرد. سپاس
 
از وصیت‌نامه شیرکو بیکس:
 
"نمی‌خواهم در هیچکدام از تپه‌ها و گورستان‌های مشهور شهر به خاک سپرده شوم. اول به خاطر اینکه جای خالی ندارند و دوم اینکه من جاهای شلوغ را دوست ندارم. من می‌خواهم اگر شهرداری شهرمان اجازه دهد پیکر مرا در جوار تندیس شهدای ۱۹۶۳ سلیما
با نگاهی که تو داری بر من ،من از این قاعله رد خواهم شدتو زمن فاصله می گیری ومن  باز ازاین فاصله رد خواهم شدگرچه تاراج نگاه تو شده ،عمر ناچیز من وهستی منمن به یک ذره ی لطف تو مگر، باز از این قافله رد خواهم شددستهایت پرمهر ،دیدگانت پرنور،مقدمت عاطفه از جنس بلورباز هم با طپش قلب تو من، از در عاطفه رد خواهم شد
همیشه من بوده ام که رفته ام. من بوده ام که رها کرده ام. رفتنم از قدرتم بوده یا ضعفم. این بار می خواهم بمانم تا رها شوم. سخت است. خیلی سخت.
این کار کار من نبوده. نمی دانم بشود یا نه. راستش را بخواهید نمی خواهم. بله. بله. می دانم. همه چیز زندگی خواستنی نیست. من هم برای همین ادامه می دهم. اما منتظر هستم این کار من را رها کند. (حالا که فکرش را کردم هیچ وقت، سر هیچ کدام کار شرکت هایم برای ماندن نرفته بودم. یعنی برای ماندن رفته بودم اما برای ماندن ادامه نداده
من نمی‌دانم هیچ
که اگر جاده های کلمات 
در پس قافیه ها 
ره به پایان ببرند 
از من سوخته مغز 
چه بماند بر جای
 
 و امروز
در دل دخترک امیدوار
امیدی است به فردای سپید
 
در دل شعر سپیدم
دل بی سروپا 
باز چرا میگیرد 
و چرا میگرید
 
اما 
من می‌دانم
که این شعر سپید
در دل روز سیه را 
روزی
لابه‌لای شوق شب های سپید 
میخوانم و میخندم 
به عمری که گذشت
 
:)
اول:در خوانندگی مهشهور شم
دوم:توی تیم اصلی کاله کاپ بسکتبال برم
سوم:با یکی دوست بشم (لطفا وارد جزئیات نشید)
چهارم:در رشته برنامه نویسی موفق شم
پنجم:اگر کرونا بره صدرا دوستم را ببینم
ششم:وبلاگ زن داداشم معروف بشه
هفتم:داداشم مشکل تنفسیش از بین بره
هشتم:بقیش خصوصیه
اووووم خب من تا حالا بش فکر نکرده بودم شاید ولی خب در لحظه هر چی که اومدو می نویسم . شاید فکر کنید یه سریش همچی مهمم نیستا ولی خب همینکه حس میکنم بم حال خوب میده می نویسموشون .
۱- رسیدن به تمام اون اهداف و ایده های ثبت شده روی برگم 
۲-خریدن موتور سنگین 
۳-رسیدن به اون نقطه که مامان بابام یه آخیش بگن و کلییییی برا خودشون کیف کنن 
۴- انجام یه کار مانا ، تا بعد از مرگم هعی تکرار بشم و توی ذهن ها باقی بمونم 
۵- خندیدن و خندوندن تا اخرین لحظه
۶- جبران خسا
کتاب طُرقهشاعر: وحید جلالی

از گلی رنگ و بو نمی خواهماز کسی پرس و جو نمی خواهممی نشینم به کنج خلوت خویشبعد از این های و هو نمی خواهمهر کس از هر کسی که پیغامیمی رساند، بگو نمی خواهمآرزو هم سراب موهومی استمن دگر آرزو نمی خواهمچیزی از بختِ مضحک مستپستِ بی آبرو نمی خواهممن دگر بعد از این خودم رابا آینه رو به رو نمی خواهماو که دیگر مرا نمی خواهدمن خودم را چو او نمی خواهمچشم در چشم آینه تا چند؟ من چیزی جز از او نمی خواهم
برای تهیه ی این کتاب می توان
 
 
نمی دانم در این مورد چند بار خواهم نوشت. ناخن هایم را لاک صورتی زدم و منتظرم خشک شوند تا وسایل سفر فردایمان با مهربان را آماده کنم اما ذهنم در گیر است از خودم می پرسم چه شد رابطه ام تمام شد در موقعیتی به اصطلاح اوج دروغین! آدمم کجاست؟ روی مبل زرد رنگ دراز کشیده و زل زده به سقف؟ یا خیالش راحت است و به کارهایش می رسد؟ ته دلش هم یک انگشت وسط نشان دنیا میدهد و می گوید دیدی با تهمت و چهار تا لیچار پروندمش!دنیا با من خوب تا کرد و مهربانم را آورد به زن
1.تو مسابقات جهانی wca شرکت کنم.
2.اولین رکورد زیر 3 ثانیه جهانو بزنم.
3.اینو نمیتونم بگم.
4.اینم نمیتونم بگم.
5.این هم نمیتونم بگم.
6.ابجیمو ببینم.
7.ابجیمو بغل کنم.
8.الکلاسیکو رو از نزدیک ببینم.
9.اریم دوس دارم ببینم
10.ندارم همینا بود
صبح شنبه را میانه آغاز کردم. ۵ بیدار شدم و تا ۵.۵ ول گشتم تا ۷.۵ حدودا ۱ تا ۱ساعت و نیم درس خواندم. بعد هم حمام کنم و ادامه.
چرا اینجام الان؟ به یقین برای گزارش صبح تا به حالم نیست که معمولی گذشت بلکه بخاطر تمایل شدیدم به ح و خواستنش است. احساس می‌کنم پایم در دنیای خیال او گیر کرده و در خیالش اسیرم. با من چه می‌کند در خیالش؟ می‌بوسدم؟ نوازش و مهر؟ من چه می‌خواهم... نمی دانم .. تنم میل دارد یا روحم یا هر دو یا هر دو هیچ؟ خلاصه گیر کرده‌ام در خیالات ک
مری معتقده که من ناناحن و بی حوصله ام. ناناحن نه، ولی بی حوصله هستم. میخواست منو ببره بیرون :| بهش میگم ترجیح میدم از بی حوصلگی بمیرم اما دلیل مرگم کرونا نباشه :| ناموسا بیرون نه :|
+ بالاخره بعد مدتها ساعت یه ربع یه شیش پا شدم :)))) ولی باز از ۹ تا ۱۱:۳۰ خوابیدم و مری با قلقلک بیدارم کرد :( #نه_به_خشونت_علیه_پانداها :(
جان من , که ندارمت اینهمه رخت تازه تن نکن از دور که می بینمت باز شعر می شوی و از دهان فکر جاری ... نمی دانم شخص تو کیستی اما شخصیتت را خوب می شناسم و نیز می دانم حال که می خوانی فکرش را نمی کنی این شعر توست ... دوست داری و می گویی : یعنی کیست آن خوش اقبالی که این چنین عاشقی دارد کاش من جایش بودم و کسی این چنین با نوشتن مرا بر دل ها نقش می کشید ... #الهام_ملک_محمدی
 
 
نمی دانم در این مورد چند بار خواهم نوشت. ناخن هایم را لاک صورتی زدم و منتظرم خشک شوند تا وسایل سفر فردایمان با مهربان را آماده کنم اما ذهنم در گیر است از خودم می پرسم چه شد رابطه ام تمام شد در موقعیتی به اصطلاح اوج دروغین! آدمم کجاست؟ روی مبل زرد رنگ دراز کشیده و زل زده به سقف؟ یا خیالش راحت است و به کارهایش می رسد؟ ته دلش هم یک انگشت وسط نشان دنیا میدهد و می گوید دیدی با تهمت و چهار تا لیچار پروندمش!دنیا با من خوب تا کرد و مهربانم را آورد به زن
خودت را در من جا بگذار
حدس می‌ زنم
که خواهی گریخت
التماس نمی‌کنم
از پی‌ات نمی‌دوم
اما صدایت را در من جا بگذار.
 
می‌دانم که از من دل می‌کنی
               راهت را نمی‌بندم
اما عطر موهایت را در من جا بگذار.
 
می‌دانم که از من جدا خواهی شد
               خیلی ویران نمی‌شوم
                              از پا نمی‌افتم
اما رنگت را در من جا بگذار.
 
احساس می‌کنم
تباه خواهی شد
             و من خیلی غمگین می‌شوم
             اما گرمایت را در من جا بگذار.
 
فر
 
 
نمی دانم در این مورد چند بار خواهم نوشت. ناخن هایم را لاک صورتی زدم و منتظرم خشک شوند تا وسایل سفر فردایمان با مهربان را آماده کنم اما ذهنم در گیر است از خودم می پرسم چه شد رابطه ام تمام شد در موقعیتی به اصطلاح اوج دروغین! آدمم کجاست؟ روی مبل زرد رنگ دراز کشیده و زل زده به سقف؟ یا خیالش راحت است و به کارهایش می رسد؟ ته دلش هم یک انگشت وسط نشان دنیا میدهد و می گوید دیدی با تهمت و چهار تا لیچار پروندمش!دنیا با من خوب تا کرد و مهربانم را آورد به زن
من این ها را نمی خواهم، زمین ها را نمی خواهمزمان ها را و دین ها را، کمین ها را نمی خواهم 
من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتمرهای قریه و دشتم، غمین ها را نمی خواهم
ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگرفریبا را و رعنا را،‌ متین ها را نمی خواهم
ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستمخلاص خویش بربستم، قرین ها را نمی خواهم
به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز استمرا چون رقص نرمین است خشین ها را نمی خواهم
مبارک بادِ این پیر عجوزین را نخواهم گفتکه
 مَنْ زَارَنِى بَعْدَ مَوْتِى زُرْتُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَ لَوْ لَمْ یَکُنْ إِلا فِى النّارِ لاَخْرَجْتُهُ هرکه مرا پس از مرگم، زیارت کند، روز قیامت زیارتش مى‏ کنم و اگر در آتش هم باشد، او را بیرون مى‏ آورم المنتخب للطریحى، ص۶۹ یا علی. التماس دعای مخصوص
توی کتابفروشی هستم، چند کتاب را انتخاب کرده ام و به سمت صندوق می روم.ناگهان تو را می بینم! خشکم می زند. اما تو که نمی دانی من در شهر توام .یکهو متوجه نگاه خیره من می شوی، من دستپاچه مسیر نگاه را کج می کنم.افکار صاعقه وار از ذهنم می گذرد و صدایی در درونم می گوید الف دور شو! دورشو!من با دستهای مضطرب و لرزان کتابها را روی میز جا میدهم. یکی دوتا کتاب روی زمین می افتد و من بی اعتنا با سرعتی نامناسب آن فضا می دوم و تو بی معطلی به دنبال من...به درب خروجی که
الف.
 سلام.
  نمی‌توانم تصوّری داشته باشم از این که اگر سرگذشت تا به ام‌روزم را برای منِ پارسال‌م تعریف می‌کردید چه واکنشی نشان می‌داد. راست‌ش به غایت غریب‌ست. و زنده‌گی مگر هم‌این تجربه کردن‌ها نیست؟ هم‌این که نمی‌توانم برای سالِ بعدم تصوّری داشته باشم مگر هیجان‌انگیزش نمی‌کند؟ راست‌ش قضیه این‌جاست که من نمی‌دانم چه می‌خواهم بکنم. درگیر این بی‌هدفیِ مزمن شده‌ام. خسته شده‌ام. از کار دوّم هم درآمده‌ام. بی‌پول. بی‌هدفِ درست و م
امروز حالم بد بود خیلی بد. شب قبل ح به من گفت دیگه پیام نده و زنگ نزن و من بهم ریختم، وسط روز پ و ر ن دیدم و خوابیدم بیدار شدم پیام داده بود، زنگ زدم و حالم بهتر شد. نمی دونم چرا اینقدر به این بچچه وابسته سدم! ده، آخه ۱۰ سال ازم کوچکتره ...
معتاد شدم به گوشی، باید درس بخونم و به زندگیم برسم اما جز به ح نمی تونم به هیچی فکر کنم. لعنت به من با این دلبستگی‌های پیاپی‌ام که با مرگم به پایان میرسه فقط . 
من تقاص چی رو دارم میدم؟ نمی فهمم چمه و چرا اینجور...
به شعر پناه برد از جهان مسکوت در خط خشک زمان.
ح برگشته، دیروز در کتابخانه ارتباطی داشتیم و کم کم دارد برمی‌گردد. و دوباره حس ناامنی و اضطراب و آرامش به دلم می‌ریزد. دیشب دوباره تا دیروقت نخوابیدم و امروز دوبارع دیر بیدار شدم. او اگر قرار باشد من و زندگی‌ام را از من بگیرد... نمی‌دانم چه می‌خواهم .‌
شعر تنها گریزگاه من است در این جهان مسکوت
بودن با آن دسته از انسان‌هایی که هرچقدر بیش‌تر همراه‌شان می‌شوی و هم‌کلام‌شان، بیش‌تر به هیچ بودن خودت پی می‌بری. آدم‌هایی که به عمق رسیده‌اند بی آنکه خیس شده باشند. کسانی که با هر کلمه خود به تو می‌فهمانند که فقط در سطح آب مشغول بازی با حباب‌های کوچک بوده‌ای. تنها یک چیز برای توصیف آن‌ها کافی‌ست. "با پای خود تا لب چشمه می‌روی و تشنه‌تر برمی‌گردی. تشنه‌تر، هر بار. تشنه‌تر از هر بار. چرا؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم"...
ثانیه‌های آخر، ثانیه‌های مهمی‌اند. داریم که یک روز نزد خدا، به اندازه‌ی هزارسال است. این، یک فانتزی نیست. دقت که می‌کنم، می‌بینم اگر این نباشد، فانتزی می‌شود. فکر کنید، همه‌چیز، همین‌قدر بی‌هوده باشد، همین‌قدر خشن و خشک و سریع؛ آن‌وقت، چه می‌خواهد قضاوت شود؟ پس آن نیم‌لرز‌هایی که بر دل می‌افتد چه؟ آن‌ها به کدام قلم روایت می‌شوند؟
ثانیه‌های آخر را می‌گذرانم. آخرین لحظاتی که می‌توانند همه‌ی گذشته را «تبدیل» کنند. مفهوم «ترکیب
تک‌تکِ سلول‌های بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمی‌رود. سال‌هاست که می‌خواهم داستان بنویسم، ولی هیچ‌وقت عملی نشده است. حتی به‌طورِ جدی هم برایش تلاش نکرده‌ام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ می‌کنم کلمات و نوشته‌هایم بی‌مایه شده‌اند، که موضوعِ نگران‌کننده‌ای‌ست. من هیچ‌وقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودن‌ام ارزش قائل باشم، و می‌دانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازنده
دوچرخه ی مورد علاقه ام را از روی سریر کنار می دارم. چرخ هایش زردند و کالبد اش قزل. دو سال و شقه است که بوسیله همین شکل باقی الباقی است، عاری هیچ تغییری. از او می پرسم: « این حرکت دورانی تغییر نکرده است. به پندار همین، من همواره او را دوست می دارم. آدم ها دگرگونی می کنند، این طور نیست؟» او بوسیله گل خود آب می دهد و می گوید: «بله، دگرگونی می کنند. غیرممکن است که تغییر نکنند. اما انسان ها یک دیگر را با حیات تغییراتِ هم خویش می دارند.» دست افزار های او
ترکیب ددلاین‌ها و سحر‌های ماه رمضان شرایط جالبی به وجود آورده... مثلا همین الان که در محضرتان هستم، یادم نمی‌آید آخرین بار کی خوابیده‌ام. و نمی‌دانم هم کی وقت خوابیدن خواهم داشت.
+ یک پست طولانی هم در ذهن دارم که احتمالا امروز بعدازظهر در اتوبوس وقت تایپ کردنش را داشته باشم.
+ خیلی منطقی و کاملا مستدل می‌دانم که وقتی یک نفر بدون حتی یک خداحافظی خشک و خالی می‌رود،دیگر نباید فکرم را درگیرش کنم. اما با فکر درگیرم چه کنم واقعا؟!
+ نوشته بود دانش
در تمام رنج‌ها دوام آورده‌امدوام خواهم آورد،در تمام دردها.چرا که هنر خود بودن را می‌دانم.چرا که می‌دانم هر بار چگونه سر برآورم و بگویم:گور پدر سنّت‌ها!گور پدر آیین‌ها!گور پدر عزا و ادا!گور پدر سال‌های نو!و همه حال‌های هوا!
در تمام ایّام و ادوار دوام آورده‌ام،چرا که می‌دانستم کیستم؛من روحم،ذرّه‌ی خدا.و هیچ کس و هیچ چیز نمی‌توانداز آن خویش در آوردم.
این بار به صدای رسافریاد می‌دارمتا ابد تا همیشه:گور پدر عزا و ادا!گور پدر سال‌های نو!گ
اسمورودینکا، ای عشق بی‌معنا، ای شعف دروغین
هر چند روز یک بار فکرت به من حمله می‌کند و من که هیچ وقت جنگ‌جوی قابلی نبوده‌ام، هر بار شکسته‌تر از همیشه از این نبردهای بی‌پایان بیرون می‌آیم. چیزی نمانده که به واسطه‌ی رفت‌ و آمدهای گاه‌به‌گاهی که به خیالم داری، در شکست خوردن جاودانه شوم. اغلب چند روزی طول می‌کشد تا بتوانم دوباره خودم را جمع و جور کنم. در این شکست‌‌ها، هر بار چیزی از من کم می‌شود. و من بارها حل شدنِ باشکوهِ خود را در خیال ت
ده تا خیلی زیاده D: چون فک نکنم کارای زیادی باشه که بخوام قبل مرگم انجام بدم. میمیره آدم راحت میشه دیگه :)))))))  ولی فکر کردن بهش جالبه
۱. نمازای قضامو بخونم  
۲. یه کار مفیدی انجام داده باشم تو زمینه‌ی تحصیلیم. یه قدم علمو جلوتر برده باشم. ولو کوچیک. 
۳. یه بچه تربیت کرده باشم. مهم هم نیست حتماً مال خودم باشه. ولی دوست دارم منو مامان خودش بدونه. 
۴. بتونم کارای بدی که کردمو جبران کنم و بقیه حلالم کنن. 
۵. اطلاعات خصوصیمو پاک کنم و رمز دستگاها و اکانتا
- بیا!
وقت رفتن است!اینکه سرزمین جدید با خود چه دارد را نمی دانم.
اینکه داستان چیست را هم نمی دانم.
اما کاش بعدی مقصد باشد.
از این همه نرسیدن خسته ام.
از این همه وجود نداشتن،
از این همه تلاش کردن و تعلق نداشتن خسته ام!
+ و باد دوباره برگ را در آغوش کشید و برد.
به سرزمین های دور...
+ برگ رسیدن می خواست و باد رقصیدن با او را...
راستش نمی دانم برگ متعلق به کدام دنیا بود که در برزخ باد گیر افتاده بود.
شاید آرامش برگ در به مقصد نرسیدن بود.
شاید باد سرزمین واقع
بنا به دلایلی باید فعالیت بیشتری در اینستگرم و کانال تلگرم داشته باشم. هنوز برنامه‌ی مشخصی برای نوع فعالیت وبلاگم ندارم. فقط می‌دانم که خصوصی‌ترها را اینجا خواهم نوشت. اما نمی‌دانم که آیا مایلم سایر نوشته‌هایم را هم اینجا منتشر کنم یا نه؟ قطعا با شما راحت‌ترم و بیشتر از دیگران از جزییات زندگی من خبر دارید. بله بله، ژولیسِ شیاد که قصد داشت وبلاگستان را نجات دهد حالا دارد این حرف‌ها را می‌زد! متاسفم که این را می‌گویم اما کار چندانی از م
خب از اونجایی که میدونین من زندگی رو خیلی دوست دارم
و کاش بشه قبل مرگم کارایی که میخواستم همیشه انجام بدم رو انجام داده باشم
خب اینم لیست من
1. توی هر زمینه ای که حالا کنکور منو واردش میکنه تلاشمو کرده باشم و آدمی شم که به خودم افتخار کنم
( میخواد زبان باشه میخواد هنر باشه میخواد پیراپزشکی یا ... باشه )
2. مستقل شده باشم و خونه ای مطابق سلیقم و ماشین داشته باشم با یه سگ یا گربه خونگی
3. به زبان های انگلیسی و ( آلمانی یا فرانسوی ) و اسپانیایی تسلط داشت
روزی روزگاری بود که می‌توانستم دستم را روی سینه‌ام بگذارم و جلوی هیئت منصفه به داشتن قلب سوگند بخورم؛ مدت‌ها قبل از آن که دنیای آشنای من از هم بپاشاندش...سال‌ها قبل از آن که نیمه دیگر را از من بدزدند نیمه‌ای از وجودم را با دیگران به اشتراک گذاشته بودم.من در هزاران مکان شب صبح کرده‌ام،و نمی‌دانم ره به کجا دارم  - تنها می‌دانم از کجا آمده‌ام.روز پشت روز، یک یکه و تنهایک ولگردِ نبردزاد
یک نبردزاد
یک نبردزاد
چقدر از خودم ناراحتم. از خودم می‌پرسم که در سه سال گذشته با خودم و زندگی‌ام چه کرده‌ام و جوابی ندارم.
در گروه پنج نفره دوستانم حرف می‌زنیم و همه چیز قاطی می‌شود و حرفی را به دل می‌گیرم. اشکم سرازیر می‌شود. بیشتر از پیش درمانده شده‌ام و می‌پرسم با خودم چه کار کرده‌ام؟
نمی‌دانم.
نمی‌دانم.
اشکم بند نمی‌آید. کاری از دستم بر نمی‌آید. رهایش می‌کنم که سرازیر شود. یخ می‌کنم. سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم. کمی صبر می‌کنم، سرخی و تورم صورتم کم می
این زیبا بنظر میاد که قضاوت نکنیم، همه رو درک کنیم، هیچ وقت تصمیم نگیریم، همیشه فک کنیم که راه درست معلوم نیست، همیشه فکر کنیم همه حق دارن، همیشه کنار بایستیم، هیچ وقت نتیجه نگیریم،و بمیریم...اما بشخصه ترجیح میدم بعد مرگم به زندگی یه احمق که در حد توانش عمل کرد نگاه کنم تا یه دانا که دامنش رو آلوده عمل نکرد و کنار ایستاد...
خب ددیم دعوت کرد که این چالشو بدم ~¿~
۱. اتاقمو اون مدل کاغذ دیواری که میخوام بزنم 
۲. فن ساین و کنسرت برم 
۳. آلبومای از زمان دبیوت تا آخرین آلبوم رو تمام ورژناشو داشته باشم
۴. دنسر شم 
۵. ددی و مامیمو ببینم 
۶. یه دفعه از نزدیک رامتینو بزنم ()
۷. اتاقمو از زیر بنا مرتب کنم
۸. سرویس اتاق خوابمو عوض کنم
۹. یه عاالمه کیک بستی و نوتلا بخورم ...
۱۰ . با دوستام برم بیرون
 
می شود با کسی مست بود
و اگر نبود یک عمر خمارش بود
می شود برایش شعر گفت ، خواستش ، دلتنگش شد ، دیوانه اش شد ...
می دانی 
گاهی نمی دانم چه می گویم یا چه می خواهم بگویم
ولی من ،
مستی نچشیده خمارم !!!
دردش از تمام آمپول های کودکی بیشتر است
برایش شعر می گویم 
می خواهم ، دلتنگش شده ام
بین خودمان باشد
ولی من شعر گفتن بلد نبودم ، یاد هم نگرفتم
آدم باید کلی غم داشته باشد تا شاعر شود
یا اصلا غمی نداشته باشد
درسش را کسی یادم نداد ...
اما غمش را چرا ...
یک شبه ره صد س

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها